loading...

در آستانه 32 سالگی

Content extracted from http://dreams-come-true.blog.ir/rss/?1746035455

بازدید : 11
پنجشنبه 15 اسفند 1403 زمان : 22:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

همین چند روز پیشا اینجا از خدا خواستم راه رو برام روشن کنه

آخر هفته یه سری اتفاقا افتاد که نتیجه اش دو روز استرس شدید بود در حدی که خواب و خوراک نداشتم

یعنی یه جوری استرس داشتم و حالم بد بود و این Ins.ecurity درونم اومده بود بالا که از استرس پر.یو.د شدم!!

نمیدونم میتونم قضیه رو ربط بدم به دعایی که کرده بودم یا ن ولی وقتی از سر استیصال قران رو باز کردم آیه 59 سوره انعام اومد که میگه:

"و کلیدهای خزائن غیب نزد اوست، کسی جز او بر آن آگاه نیست و نیز آنچه در خشکی و دریاست همه را می‌داند و هیچ برگی از درخت نمی‌افتد مگر آنکه او آگاه است و نه هیچ دانه‌ای در زیر تاریکی‌های زمین و نه هیچ تر و خشکی، جز آنکه در کتابی مبین مسطور است."

حس کردم که این یک مساله ایی بوده از اختیار مستقیم من خارج و برای درس گرفتن و برای فهمیدن. و هی برای این که خودم رو آروم کنم به خودم میگفتم مگه خودت از خدا نخواستی که راه رو برات روشن کنه؟ پنیک نکن نفس بکش این فقط برای اینه که یه سری چیزا برات یادآوری بشه. و باز تو دلم میگفتم خدایا آخه چرا انقد دردناک باید این یادگیری صورت بگیره؟ و خودم جواب خودم رو میدونستم: چون تو به هیچ صراطی مستقیم نیستی! چون تو در برابر یادگیری مقاومت میکنی! چون تو هیچ جوره نمیخوای یاد بگیری از زیر یادگرفتن در میری و خودت هم میدونی که داری تیشه میزنی به ریشه‌ی خودت. عقلت منطقت حتی گاهی دلت دارن یه چیز رو فریاد میزنن ولی تو باز سر راهت رو کج میکنی. آخه دیگه خدا چطوری باید اینو به تو بفهمونه ؟ چطور باید یاد بگیری؟!!

دیروز صبح که بیدار شدم دعا کردم و بعدش آروم تر شدم. همون موقع یه راهی به ذهنم رسید که قضیه رو تا حد خیلی زیادی حل کرد...

دلم روشن شده بود که حل میشه. وقتی منتظر اتوبوس بودم خیلی اتفاقی این بیت شعر مولانا رو یکی برام فرستاد که از زبان خدا میگه:

من غصه را شادی کنم، گمراه را‌هادی کنم

من گرگ را یوسف کنم، من زهر را شِکر کنم

ته دلم قرص شده بود و خیالم راحت... با استرس و نگرانی و دنیایی از ترس و غم رفتم و با آرامش و خیال راحت عین یه پر کاه سبک برگشتم...(خدایا شکرت)

حسی که موقع نگران بودنم داشتم این بود که اگر این مساله درست نشه و همه چی خراب بشه من کجا رو دارم که بهش پناه ببرم و کی رو دارم که حتی در مورد این قضیه باهاش حرف بزنم؟ یاد "ج" افتادم و اینکه آیا پناهی هست برای اینکه دلم بهش قرص باشه و ازدردم کم کنه و در دسترسم باشه و آرومم کنه و اصلا "باشه"؟؟؟؟ همین کلمه‌ی "بودن" خودش داستان مهمیه. اصلا هست؟؟؟ و برای بار هزارم بهم ثابت شد که نه نیست.

و دوباره تمام تروماهای گذشته و خاطرات تلخ و عذاب‌های این یک سال اخیر تو ذهنم تداعی شد. چهره شهر برام خاکستری شده بود از آفیس متنفر شده بودم باز و به این فکر میکردم که چطور باز این تن خسته و سنگینم رو بکشونم بیارم اینجا و کار کنم و دم نزنم از اینکه دیگه نمیتونم... و به این فکر میکردم که چطور باز ساعت‌ها و روزها باید منتظر جواب باشم و از ترس جواب یا حتی جواب نگرفتن حتی دست به اقدام نزنم و باز درونم پر بشه از خشم و ناراحتی و ناامیدی و هر بار چنگ بزنم به ریسمانی که پاره اس و باور نکنم که پاره اس... و مدام سعی کنم که خوب باشم و خوب رفتار کنم به امید اینکه شاید چیزی عوض بشه. و عوض بشه اما باز نه اونطوری که باید و شاید. آخه چقدر دیگه باید کوتاه بیای؟ چقدر دیگه باید صیوری کنی؟؟ چقدر دیگه باید سعی کنی تو خوب باشی و همه گذشت کردن‌های دنیا از سمت تو باشه؟؟؟؟؟؟ چقدر دیگه؟؟

همین فکرا بود که بهم ثابت میکرد خدا راه رو داره بهم نشون میده ولی من کورم من کرم من احمقم که نمیفهمم. یعنی میفهمم ولی خودم رو به نفهمیدم میزنم

بگذریم

برم کارامو بکنم. جمعه عصر باز یه ددلاین کوفتی دارم. اخر هفته هم نزدیک 100 تا دانشجو دارم که باید امتحاناشونو تصحیح کنم.

خدایا بازم شکرت. مرسی که هستی ...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 174
  • بازدید کننده امروز : 175
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 243
  • بازدید ماه : 181
  • بازدید سال : 1890
  • بازدید کلی : 1931
  • کدهای اختصاصی