اون چیزی که بابتش استرس داشتم هنوز حل نشده. یه 3 روزی تقریبا اوضاع رو به بهبودی بود باز دیروز روز از نو و روزی از نو. انقد دیشب استرس گرفته بودم که با این که نزدیک 2 خوابم برده بود و قرص اضطرابم رو هم خورده بودم ساعت 5:30 صبح از خواب پریدم. خودم حس کردم نشونههای پنیک اتک داره میاد... رفتم سراغ گوشیم دیدم مارکو یه پیام رو مخ داده که داشت دیوونم میکرد. بهش پیام دادم که خواهشا انقد با من این داستان رو چک نکنم و همه چی اوکیه ( الکی )
سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. پاشدم نماز صبحم رو خوندم. باز دراز کشیدم و گوشی رو دست گرفتم این بار به مهربان پیام دادم. گفتم مارکو داره اذیت میکنه و اینا.
خدا خدا میکردم یه موقعیتی پیش بیاد با خودش تلفنی حرف بزنم که یهو دیدم خودش بهم زنگ زد
براش تعریف کردم و انقد گریه کردم پشت تلفن که فقط سکوت کرد و گفت خب حالا گریههاتو بکن که خالی بشی. خدا بهش سلامتی بده و زول عمر با عزتو خدا برام نگهش داره یه کم حالم بهتر شد.
با هم یه هم فکری کردیم و تصمیم گرفتم امروز یکی رو ببینم باهاش راجع به مساله حرف بزنم. بعدش دوباره خوابیدم و همش کابوس دیدم و همش حس میکردم که تو خواب دارم پنیک میشم باز.
دیگه ظهر پاشدم بیام که نیم ساعت مونده به این که راه بیفتم دیدم احمقا کنسل کردن
دلیلش هم این بود که حتما باید با همون احمقه قبلی حرف بزنی
گفتم اگر قبلی مساله رو حل کرده بود که پیش تو نمیومدم و باز حرف خودش رو زد
ادم از حماقت و نفهمیه بعضیا و بعضی چیزا واقعا میمونه
به گمونم که خدا این بار منو گذاشته تو بوته آزمایش صبر که عجیب کار سخت و دردناکیه اونم در مورد همجین مساله ایی
مجبور شدم باز با همون احمق قبلی وقت بگیرم که باز برا همونم باید 4 روز صبر کنم. البته بر اساس پلنی که با مهربان ریختیم خیلی چیزی فرقی نکرد فقط این که 4 روز افتاد عقب و خب هر کاری بکنه و هر ادوایزی بده دیگه از اون دو حالتی که با مهربان در موردش حرف زدیم خارج نیس احتمالا (ان شالله)
منتهی داستان همین قضیه صبر و تحمله که داره منو دیوونه میکنه. فکر کن به شدت نگران یه موضوعی باشی بلاتکلیف باشی و یه سری ادمای احمق و یه سری کارهای احمقانه جلوت رو گرفته باشن که زودتر از این نگرانی در نیای
چه میشه کرد. خداکنه زودتر از این نگرانی در بیام و راحت بشم خدا کنه همه چی حل بشهای خداااا:((((
دیشب که با دوستام رفتیم بیرون اصلا دل و دماغ حرف زدن باهاش رو هم حتی نداشتم احساس میکردم چرت و پرت میگه حس میکردم درک نمیشم حس میکردم با یه سری بچه طرفم که درکی از نگرانیهای بزرگسالی ندارن و فقط ساز خودش رو میزنه یا یه رباط که فقط بر اساس اونچه که learn شده داره رفتار میکنه و خارج اون چیزی نیس. مخصوصا که منم دیر رسیدم و یکیشون یه حرکت بچه گانه مزخرفی هم کرد که دیگه بیشتر حالم به هم خورد
خود همین مساله هم برام غصه ایی شده که خب نمیخوام بهش فکر کنم
تنها چیزی که فعلا بهم آرامش میده اینه که تا گردن برم تو فشار کار خودم رو غرق کنم تا چیزی نفهمم. گهگداری هم بنویسم اینجا تا ذهنم تخلیه بشه و نمیدونم شاید این هفته اگر بتونم برم استخر
خیلی خسته ام و خیلی احساس تنهایی میکنم. اصلا این تنهایی ربطی به وجود یا عدم وجود کسی تو زندگیم نداره. منظورم تنهایی روحیه. نمیدونم اگر خانواده ام پیشم بودن آیا چیزی فرق میکرد یا ن. فکر میکنم اره فرق میکرد...حتما که فرق میکرد
یه جایی هم دانشگاه قرار بود ببره این ویکند که خوشبختانه کنسل شد اصلا حوصله اش رو نداشتم
کاش یکیو داشتم که درکم میکرد و باهاش حرف میزدم. کاش الف اینجا بود. دلم براش تنگ شده...
خواهر داشتن نعمتیه که من متاسفانه ازش محرومم
خدایا من چی کار کنم تا دو ماه دیگه
یعنی اصلا چی میشه؟
حس میکنم این نگرانیه داره منو از پا در میاره. یه کم دیگه ادامه پیدا کنه حتما میره به سمت افسردگی. اینو مطمنم. کاش حل بشه...
نباید بذارم افسرده ام کنه. فعلا که کاری نمیتونم بکنم باید سعی کنم بیخیال باشم و مثبت فکر کنم. خدا رو چه دیدی شاید بازم به دادم رسید شاید بازم گره رو باز کرد...
اگر این متن رو خوندید بدونید که به دعاتون خیلی احتیاج دارم امیدوارم اثرات دعایی که به من میکنید هزاران برابرش به خودتون برگرده