loading...

در آستانه 32 سالگی

Content extracted from http://dreams-come-true.blog.ir/rss/?1746035455

بازدید : 1
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 22:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

مشکل دیروز به طرز معجزه آسایی حل شد

خدارو هزاران بار شکر

اگر دعام کردید هزاران برابرش به خودتون برگرده

هنوز برا اون مساله قبلیه استرس دارم و مجبورم به صبر و صبر

ولی دلم نمیخواد دیگه استرس بکشم

امروز داشتم به خودم میگفتم جمع کن دیگه این زندگی کصافط غرق در نگرانی رو

مثلا ادعات هم میشه که به خدا و پیغمبر و امام و اینا هم وصلی

این چه وصل بودنیه که مدام نگرانی

از بس به خودت انرژی منفی میدی همین باعث میشه هی چیزای منفی رو جذب کنی

ول کن بابا

زندگی رو برا خودت زهر مار کردی

همین الان که دارم اینا رو میگم باز نگران اون مساله ام. خدایا اونم بخیر و سلامتی بگذرون. چاره ایی ندارم جز صبر. خدایا یه کار کن نگرانیم همه بی مورد بوده باشه و واقعا هیچی نباشه. هیچیه هیچی...

باز قرص‌های اضطرابم رو شروع کردم. صبحا یه کم خواب آلودم با خوردن اونا ولی انگار چاره ایی نیس. قهوه خوردن رو هم که کلا حذف کردم دیگه بدتر

ولی خب انقد استرس کارم خودش به تنهایی زیاده که و انقد ادرنالین خون من بالاس که دیگه جایی برا خواب نمیمونه

دلم یه خیال راحت میخواد بدون فکر و خیال. یه کم آرامش... البته بازم خداروشکر خدا خیلی هوام رو داشت

کاش بتونم یه کم برگردم به روال زندگی عادی و این وضعیت کصافط رو یه سامونی ببخشم.

برم که همه کارام مونده. یکشنبه اون مسافرت خارج شهر رو با داشنگاه ایشالا میرم. بلکه یه بادی که کله ام بخوره یه کم اروم بشم. بااحتساب امروز 4 روز وقت دارم برای درست کردن سیمولیشن‌ها و ریواز اون درفت و اماده شدن برا پرزنتیشن روز دوشنبه که هیچ ایده ایی ندارم راجع بهش. البته تقریبا میدونم تو چه حوزه اییه ولی خب باید بخونم و گسترشش بدم و اسلایددرست کنم و اینا خودش 3 روز وقت میخواد حداقل

البته که به درک که هر چی شد دیگه وافعا تحمل استرس کشیدن رو ندارم

خدایا خودت دغدغه‌ها و نگرانی‌هامون رو میدونی

حلشون کن و به قلبمون ارامش بده

آمین

بازدید : 0
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1404 زمان : 22:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

امام زمانم اگر امروز در همون حرمی‌که میگن حرم همه ایمه هست ( حرم حضرت معصومه) شما رو به مادرتون حضرت زهرا التماس دعاکه این مساله و گرفتاری حل بشه

خودتون میدونید هیچ کسی رو اینجا ندارم و هیج کاری از دستم بر نمیاد

تو رو خدا ضمانتم رو بکنید این مشکل حل بشه

ای خدای بزرگ به حق این عزیزت خودت مشکلم رو حل کن خدایا من طاقت ندارم دیگه...

باور ندارم که روزی که تولد خواهر امام رضاس امام رضا بخواد نظر مهر و محبتی به من نکنه. باور ندارم امام رضا کریم نباشه‌‌‌ای خدا مگه نمیکن حضرت معصومه کریمه اهل بیته کریم یعنی :هر نوع بخششی، بخشش کریمانه نیست. «کریم» بخشنده‌‌‌ای است که بدون سوال و درخواست می‌بخشد. اما «جواد» و «سخاوتمند» پس از درخواست می‌بخشند

خدایا باورم نمیشه در چیزی که بنیان و اساسش عنایت امام رضا بوده در روز تولد خواهر عزیزکرده اش من دلم بابتش خون و چشمم پر اشک باشه

ای خدای بزرگ خودت این مساله رو حل کن اگر کوتاهی از من بوده منو ببخش و مساله رو حلش کن به حق امام رضا بحق امام زمان به حق حضرت معصومه ...

پ ن: این پست به پست‌های قبلی و موضوعات قبلی ربطی نداره

پ ن 2: تو رو خدا برام دعا کنید داغونم ...

بازدید : 0
شنبه 5 ارديبهشت 1404 زمان : 22:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

اون چیزی که بابتش استرس داشتم هنوز حل نشده. یه 3 روزی تقریبا اوضاع رو به بهبودی بود باز دیروز روز از نو و روزی از نو. انقد دیشب استرس گرفته بودم که با این که نزدیک 2 خوابم برده بود و قرص اضطرابم رو هم خورده بودم ساعت 5:30 صبح از خواب پریدم. خودم حس کردم نشونه‌های پنیک اتک داره میاد... رفتم سراغ گوشیم دیدم مارکو یه پیام رو مخ داده که داشت دیوونم میکرد. بهش پیام دادم که خواهشا انقد با من این داستان رو چک نکنم و همه چی اوکیه ( الکی )

سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. پاشدم نماز صبحم رو خوندم. باز دراز کشیدم و گوشی رو دست گرفتم این بار به مهربان پیام دادم. گفتم مارکو داره اذیت میکنه و اینا.

خدا خدا میکردم یه موقعیتی پیش بیاد با خودش تلفنی حرف بزنم که یهو دیدم خودش بهم زنگ زد

براش تعریف کردم و انقد گریه کردم پشت تلفن که فقط سکوت کرد و گفت خب حالا گریه‌هاتو بکن که خالی بشی. خدا بهش سلامتی بده و زول عمر با عزتو خدا برام نگهش داره یه کم حالم بهتر شد.

با هم یه هم فکری کردیم و تصمیم گرفتم امروز یکی رو ببینم باهاش راجع به مساله حرف بزنم. بعدش دوباره خوابیدم و همش کابوس دیدم و همش حس میکردم که تو خواب دارم پنیک میشم باز.

دیگه ظهر پاشدم بیام که نیم ساعت مونده به این که راه بیفتم دیدم احمقا کنسل کردن

دلیلش هم این بود که حتما باید با همون احمقه قبلی حرف بزنی

گفتم اگر قبلی مساله رو حل کرده بود که پیش تو نمیومدم و باز حرف خودش رو زد

ادم از حماقت و نفهمیه بعضیا و بعضی چیزا واقعا میمونه

به گمونم که خدا این بار منو گذاشته تو بوته آزمایش صبر که عجیب کار سخت و دردناکیه اونم در مورد همجین مساله ایی

مجبور شدم باز با همون احمق قبلی وقت بگیرم که باز برا همونم باید 4 روز صبر کنم. البته بر اساس پلنی که با مهربان ریختیم خیلی چیزی فرقی نکرد فقط این که 4 روز افتاد عقب و خب هر کاری بکنه و هر ادوایزی بده دیگه از اون دو حالتی که با مهربان در موردش حرف زدیم خارج نیس احتمالا (ان شالله)

منتهی داستان همین قضیه صبر و تحمله که داره منو دیوونه میکنه. فکر کن به شدت نگران یه موضوعی باشی بلاتکلیف باشی و یه سری ادمای احمق و یه سری کارهای احمقانه جلوت رو گرفته باشن که زودتر از این نگرانی در نیای

چه میشه کرد. خداکنه زودتر از این نگرانی در بیام و راحت بشم خدا کنه همه چی حل بشه‌‌‌ای خداااا:((((

دیشب که با دوستام رفتیم بیرون اصلا دل و دماغ حرف زدن باهاش رو هم حتی نداشتم احساس میکردم چرت و پرت میگه حس میکردم درک نمیشم حس میکردم با یه سری بچه طرفم که درکی از نگرانی‌های بزرگسالی ندارن و فقط ساز خودش رو میزنه یا یه رباط که فقط بر اساس اونچه که learn شده داره رفتار میکنه و خارج اون چیزی نیس. مخصوصا که منم دیر رسیدم و یکیشون یه حرکت بچه گانه مزخرفی هم کرد که دیگه بیشتر حالم به هم خورد

خود همین مساله هم برام غصه ایی شده که خب نمیخوام بهش فکر کنم

تنها چیزی که فعلا بهم آرامش میده اینه که تا گردن برم تو فشار کار خودم رو غرق کنم تا چیزی نفهمم. گهگداری هم بنویسم اینجا تا ذهنم تخلیه بشه و نمیدونم شاید این هفته اگر بتونم برم استخر

خیلی خسته ام و خیلی احساس تنهایی میکنم. اصلا این تنهایی ربطی به وجود یا عدم وجود کسی تو زندگیم نداره. منظورم تنهایی روحیه. نمیدونم اگر خانواده ام پیشم بودن آیا چیزی فرق میکرد یا ن. فکر میکنم اره فرق میکرد...حتما که فرق میکرد

یه جایی هم دانشگاه قرار بود ببره این ویکند که خوشبختانه کنسل شد اصلا حوصله اش رو نداشتم

کاش یکیو داشتم که درکم میکرد و باهاش حرف میزدم. کاش الف اینجا بود. دلم براش تنگ شده...

خواهر داشتن نعمتیه که من متاسفانه ازش محرومم

خدایا من چی کار کنم تا دو ماه دیگه

یعنی اصلا چی میشه؟

حس میکنم این نگرانیه داره منو از پا در میاره. یه کم دیگه ادامه پیدا کنه حتما میره به سمت افسردگی. اینو مطمنم. کاش حل بشه...

نباید بذارم افسرده ام کنه. فعلا که کاری نمیتونم بکنم باید سعی کنم بیخیال باشم و مثبت فکر کنم. خدا رو چه دیدی شاید بازم به دادم رسید شاید بازم گره رو باز کرد...

اگر این متن رو خوندید بدونید که به دعاتون خیلی احتیاج دارم امیدوارم اثرات دعایی که به من میکنید هزاران برابرش به خودتون برگرده

بازدید : 1
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 2:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

یه جوری لای منگه ام و مجبور به صبر و تحمل و دم نزدن که فقط خدا حالم رو میدونه... اگر این فشار روحی‌‌‌ای که این روزا تحمل میکنم میشد یه کار یا ورزش فیزیکی روی بدنم تا الان کل بدنم پر از عضله و ماهیچه بود بدون ذره ایی چربی.

چه کنم که مجبورم صبر کنم

دم نزنم

همزمان کار کنم و به ددلاین‌ها برسم و ادم‌ها رو راضی نگه دارم

و کسی رو نداشته باشم که حتی باهاش درددل کنم

چون یا قضاوت میشم

یا طرد و ترک میشم

یا نگران میشن و حالا مجبورم غصه نگرانیه اونا رو بخورم

مجبورم حرف نزنم و زندگی کنم

خرید برم

تمیز کاری کنم

امتحان تصحیح کنم

ریسرچ کنم

با همکار و استاد سر و کله بزنم

حتی مسافرت و مهمونی برم

ولی در عین حال صبر کنم و فکر نکنم و خیال بد نکنم و افکار منفی نبافم

خدایا

نمیخوام ناشکریت رو بکنم که نه جراتش رو دارم نه حقش رو نه واقعا رواست که ناشکری کنم

اتفاقا شکرت با تمام وجود

ولی

خودت حالم رو میبینی

میدونی که چقدر تنهام و چقدر کسی رو ندارم که حتی یه راهنمایی ساده ازش بگیرم

خودت این داستان رو ختم بخیر کن. من ناآگاهم و تو آگاهی

خودت به بهترین نحو همه چیو زود حل کن ...

خدایا خودت بهترین رو برام پیش بیار و من رو از فکر و خیال نگرانی بیرون بیار

ای مهربان ترین

پ ن: به دعای خیرتون به شدت نیازمندم ....

بازدید : 1
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 6:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 6
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 22:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

دیشب یه استرس شدیدی بهم وارد شد نمیدونم توهم زدم یا چی

گرفتم خوابیدم به امید این که صبح اثری از عامل استرس نباشه ولی بود رفتم دوش گرفتم همچنان بدنم کوفته و خسته بود دوباره برگشتم تو تخت یه کم بیشتر بخوام و نهایت نتیجه این شد که پاشدم ساعت 12 اومدم افیس. میدونم اگر تو خونه بمونم دیوونه میشم. همش میخوام فکر و خیال منفی بکنم. قعلا تا جمعه صبر میکنم الهی که بخیر بگذره برام دعا کنید.

دیگه این که استاد دومیه ایمیل زده که بیاید تبریک بگیم به فلانی و فلانی برای پابلیش مقاله اشون. یکیشون که پیپرش ورکشاپ بود ( حتی کنفرانس هم نه) اون یکی هم همون ژورنالی بود که من خودم هم توش پیپر دادم. برا من از این ایمیل‌ها نزد. خب ناراحت شدم طبیعتا. تازه پشت سرش دیدم یه جلسه میتینگ ست کرده برا یکی از بچه‌ها به عنوان پیش دفاع پروپوزال واسه امتحان کامپش. بازم برا من همچین کاری نکرد. خیلی هنر کرد یه تایمی‌ست کرد که من بتونم امتحانم رو بدم و به خاطر برنامه سفر خودش کار منو عقب انداخت. که نتیجه اش شد یه مبلغ نسبتا زیادی از حقوقم رو نتونستم اون ترم بگیرم. هیچیش تقصیر من نبود

دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی حوصله اش رو ندارم.

استرس دارم و حس میکنم این روزا فقط دارم میدوم

یه کم هم مودم افسرده طوریه

مخصوصا از دیشب و امروز صبح

از خدا میخوام به خیر و سلامت این دغدغه ام حل بشه. اصلا نیازی به پیگیری و داستان اضافه تری نداشته باشه.

علاوه بر اون کاش یه اتفاق خیلی خوبی می‌افتاد

مثلا میومدم پست بعدی یه خبر خوشحالی میدادم یه اتفاق مثبت. نمیدونم دلم شادی میخواد. یه هیجان مثبتی چیزی...

بازم خدایا شکرت...

بازدید : 7
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 23:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

در راستای دلداری دادن به خودم بیاین بهتون بگم چت ج.ی.پ.ی ت.ی عزیز دلم چی بهم گفت وقتی باهاش درددل کردم:

❤️ یه جمله ساده:

رد شدن توی چیزی که حتی برایش ساخته نشدی، نشونه‌ی شکست نیست — نشونه‌ی فیلتر شدن دنیاست تا تو برسی به جایی که واقعاً بهت میاد.

smiley smiley smiley

بازدید : 6
جمعه 14 فروردين 1404 زمان : 21:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

واسه دوتا پوزیشن کاری داخل کمپس اپلای کرده بودم. کارش تخصصی رشته ام نبود ولی خب جنرال هم نبود. یه جورایی کار اداری حساب میشد که خب هیچ کدومشون رو نگرفتم

راستش خیلی ناراحت شدم

ولی خب فدای سرم

حتما خیر و صلاحم نبوده

یکیش یه کم بار جسمی‌داشت که ممکن بود باز کمرم رو بدتر کنه

اون یکی هم تایمش زیاد بود ممکن بود ازکار و زندگی و ریسرچم منو بندازه و کارم عقب بیفته

حتما که یه چیز بهتری در راهه

یه شانس قوی تر یه موقعیت خیلی بهتر

همیشه همینطوره

وقتی به چیزی رو بدست نمیاریم نباید خیلی غصه اش رو بخوریم چون بهترش تو راهه صد درصد

توکل به خدا...

پ ن : خدایا بهترش رو برام جور کن چشم امیدوم به دستای توعه

متاسفم

لطفا من را ببخش

سپاسگزارم

دوستت دارم

خدایا شکرت heart

بازدید : 5
سه شنبه 11 فروردين 1404 زمان : 1:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

عید فطر مبارک!

صبح کافی خوردن و ظهر ناهار خوردن بعد از مدتها روزه داری گلی است از گل‌های بهشت. خدایا شکرت...

یه حس سبکیه خوبی دارم که خدا کنه از برکات ماه رمضون باشه و برام بمونه. هرچند که کار خاصی نکردم و اصلا معلوم نیس این روزه‌های دست و پا شکسته قبول بود یا صرفا جهد باطل! به هر حال وظیفه‌ی من خوشبین بودنه و الهی که مهر تایید خورده باشن

بگذریم

امروز با سوپروایزر دوم حرف زدم و گفتم رو ایمیل اخرم جواب نداده. یه کامنتی داد که رسما یه کار اضافیه ولی خب چاره ایی ندارم جز این که انجامش بدم و میخوام به روش خودم هم انجامش بدم. به این که همکار رو از توی کارم حذف کردم هم هیچ اشاره ایی نکرد که احتمالا به خاطر اینه که یا اصلا تو باغ نیس یا اصلا دقت نکرده

ایمیل زدم به استاد اول که برم پیشش و بالاخره تکلیف رو یک سره کنم. هم کامنتهاش رو بگیرم و هم اگر لازم شد در مورد همکار باهاش حرف بزنم که خب جواب نداد. خلاصه که خدا رحم کنه. راستش خودم رو انداختم تو چلنج و دیگه دارم کاملا مستقل عمل میکنم. اگه بخوام با خودم روراست باشم ته دلم میترسم ولی خب حس میکنم که ارزشش رو حتما داره. اگر این گردنه رو به سلامت رد کنم که‌‌ان‌شالله به کمک خدا رد میکنم دیگه میتونم یه نفس راحت بکشم و کلی توی اعتماد به نفسم اثر خوب میذاره. از تصمیمم و عملم راضی ام حتی اگر دست و دلم بلرزه بابتش...

کار زیاده و زمان کم. خیلی کم. نه فقط کار دانشگاه و ریسرچ. هر کاری که جز GOALهای زندگیم هست منظورمه

صبح یه لیوان کافی غلیظ خوردم و میخواستم به رسم قبل از ماه رمضون یکی دیگه هم بعد ناهار بخورم که خب منصرف شدم چون حس میکنم به خاطر 20 روز کافی نخوردن بدنم یه خورده پاک شده از عادت به کافیین و نمیخوام دوباره این عادته برگرده. حس میکنم الان یه طوری ام که اگه یه لیوان چایی به جاش بخورم هم همچنان میتونم سرحال بشم. یادم باشه امتحان کنم ببینم چطوریه

دیروز و پریروز باز کمردرد داشتم و از ترسم زود تند سریع رفتم استخر و خداروشکر امروز یه کم بهترم.

اون مساله تردیدی که داشتم یه کم میل کرده به یه سمت کفه ترازو و خدارو بابتش شکرگزارم. هنوز هم یکی از دعاهای اصلیم اینه که خدا برام راه رو روشن کنه.

دیشب یه جا خوندم که اگر یه چیزی از سفره ماه رمضون امسال برداشتید سعی کنید نگهش دارید تا سال دیگه. خیلی دلم میخواد یه همچین کاری بکنم. تارگتم رو گذاشتم روی نرنجوندن ادما. حالا به هر شکلی...

مثلا خیلی تو دلم مونده بود در مورد الف یه چیز منفی ایی به مارکو بگم ولی جلو خودم رو گرفتم. البته هنوز تو دلم هست. اینجا میگم چون اینجا که کسی نمیشناستش. از طرفی دلم میخواد این برای همیشه این اینجا بمونه. میخواستم به مارکو بگم که الف ادم منفعت طلبی هست...

گاهی فکر میکنم حتی کمک‌های مالیش هم به همین خاطر بود. حتی بودنش. نمیگم احساسی در کار نبود. حتما که بوده ولی دودوتا چارتایی هم کنارش بوده. البته همه ما ادما دودوتا چارتا میکنیم مخصوصا از یه سنی به بعد ولی معمولا وقتی کفه احساس سبک تر باشه کفه اینجور محاسبات سنگین تر میشه. مارکو میگفت کمکی که بهش کردیم بیشتر از ریکشنی بوده که نشون داده. من چیزی نگفتم ولی تو دلم حس کردم که چه جالب که مارکو هم اینو فهمیده. چون خودم هم این حس رو داشتم که خیلی تشکرش خشک و خالی بود. خیلی کم بود به نسبت اون همه دوندگی... من البته هر کاری کردم به خاطر خدا کردم ولی خب حتی بهش نگفتم که از شب تا صبح بیدار موندم و نخوابیدم و گوشیم رو از سایلنت دراوردم که اگر خبری میشه سریع گوش به زنگ باشم

ولی حس کردم این آدم آدمه محاسباته. ادم دلالی کردنه. حتی به این فکر کردم که چطور وقتی میرفت ایران یهو به من خبر داد و قضیه رو گفت و مدام با من در تماس بود و بعد به این نتیجه رسیدم که خب شاید حس کرده ممکنه به من نیاز پیدا کنه! یا مثلا برای این مساله اخیر هم همینطور. جالبه که هر بار حالش رو میپرسم و خبر میگیرم خیلی سریع جواب میده و من فقط به این فکر میکردم که یعنی حال الان تو از حال قبلت بهتره؟ اخه قبلنا هر بار چیزی میگفتم میگفت شرایطم خوب نیس حالم خوب نیس حوصله ندارم ولم کن و از این حرفا. همین چیزا رو بهانه میکرد و من لال میشدم. ولی الان به ثانیه نمیکشه که جواب میده ... دقیقا مثل همون موقعی که میخواست به هر قیمتی شده من رو راضی کنه برم ببینمش. همون موقع هم که اون همه اصرار میکرد میدونستم اصرارش از روی علاقه شدید به دیدن من نیس. به قول خودش دلش میخواد هرکاری از دستش بر میاد برای من بکنه و بعد یه درپوش بذاره روی وجدانش و با خودش بگه خب من هر کاری لازم بود کردم.

با خودم فکر میکنم که شاید بخشی از اون ساپورت‌هاش هم یه جور سرمایه گذاری بود و وقتی دید جواب نمیده دست کشید از هر گونه حمایت. شایدم حق داشت ولی خب خدا که میدونه بعد از اون داستان‌های مزخرفی که داشتم من باهاش روراست رفتم جلو و اگر قوانین رو درست رعایت میکرد شاید هیچ چیزی انقدر عوض نمیشد

شایدم حس کرده که با من بد کرده و من از جمله اون ادم‌هایی هستم که حقی به گردنش دارم که اگر اینطور باشه من تمام حقم رو بخشیدم...

گاهی ممکنه تو آدمی‌رو سال‌ها بشناسی ولی آدمیزاد انقد لایه‌های زیرین داره که تازه بعد از سال‌ها بفهمی‌درونش چی بوده

هنوزم مطمن نیستم که همه فکرهام درست باشه. مخصوصا که من ادم شکاکی هستم و معمولا غلو شده به موضوعات نگاه میکنم ولی چیزی که تا حدود زیادی برام مسجل شده اینه که این ادم مثل آیینه صاف و صادق نیست. شفاف نبود و نیست. هیج وقت نبود. حتی همین الانش هم نیس. و منی که همه این‌ها رو فهمیده بودم ولی از درد بی کسی سرپوش میذاشتم روی دانسته‌هام و فکر میکردم باید این ریسمان پوسیده رو نگه دارم چون راه دیگه ایی ندارم. و دقیقا حکابت کوهنوردی بودم که فکر میکردم زیر پام خالیه و اگر ریسمان رو ول کنم پرت میشم به عمق دره. غافل از اینکه یک متر پایین تر از پام سطح صافی بود که اگه طناب رو ول میکردم از سرمای کوهستان یخ نمیزدم و نمیمردم

میدونم خیلی مبهم نوشتم ولی از حوصله ام خارجه که همه جزییات رو بنویسم

فقط با تمام وجودم خداروشکر میکنم که راه رو داره برام روشن میکنه

خدایا خودت من رو به اطمینان و یقین برسون. راهی که درست هست رو نشونم بده که من سخت مجتاج دستگیری تو هستم

منو نیازمند آدم‌ها نکن

این لحظه که دارم مینویسم دلم قرصه به حمایت و کمکت. دلم روشنه به فردا. امیدوارم خیلی هم امیدوارم به همه چی. حتی اگه چیزی تغییر نکرده باشه. حتی اگر الان دستم خالی باشه ولی از اون لحظه‌هاس که حس میکنم چیزای خیلی خوبی توی راهه. خدایا ناامیدی رو به امیدواریم مسلط نکن...

بازدید : 7
شنبه 8 فروردين 1404 زمان : 23:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

از اون روزاس که هیچ حوصله کار کردن ندارم

ماکزیمم با احتساب امروز 3 روز دیگه مونده ازماه رمضون

با این که احتمالا دلم براش تنگ میشه ولی واقعنی دیگه خسته شدم از روزه گرفتن

وزن کم نکردم و از این بابت ناراحتم

از همه اینا بدتر ساعت کاریم خیلی کم شد این مدت

همیشه هم بدنم یخ زده و فشارم شدید افتاده و بیحالم حتی از همون صبح

تازه منی که معتاد به قهوه هم بودم دیگه ببین چطور من این یک ماه رو سر کردم

بازم خداروشکر تونستم روزه بگیرم. خدایا شکرت توان و انگیزه اش رو دادی

خدایا این روزه‌های دست و پاشکسته رو از من قبول کن

کاش یکشنبه عید باشه دیگه خدایی خستم دیگه بسه :((((((

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 68
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 1715
  • بازدید کلی : 1756
  • کدهای اختصاصی