loading...

در آستانه 32 سالگی

Content extracted from http://dreams-come-true.blog.ir/rss/?1746035455

بازدید : 5
سه شنبه 13 اسفند 1403 زمان : 22:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

دیشب که بچه‌ها اومدن برای افطاری تنها تصمیمی‌که گرفتم این بود که نذارم احساسات بد و داستان دارکی که صبحش پیش اومده بود روم تاثیر بذاره و حالم رو بد کنه

و خب تا حد زیادی هم موفق بودم

یعنی یه جورایی سرم گرم پذیرایی و اینا بود و خیلی دیگه به قضیه فکر نمیکردم

ولی دیشب که میخواستم بخوابم و صبح بعد سحری که باز میخواستم بخوابم نزدیک به 2 ساعت تو جام فکر میکردم و حالم خوب نبود و خوابم نمیبرد

طبق معمول پر از خشم و عصبانیت و ناراحتی و سرزنش خودم و بقیه و ترس و نگرانی

صبح میخواستم بخوابم و اون سمینار کوفتی رو نرم ولی اخرش شیطان لعین رجیم رو شکست دادم و رفتم و خب راضی بودم از این تصمیمم

دستام یخ کرده

با این که دیشب کلی غذا خوردم و امروز هم سحری خوردم ولی باز حس میکنم فشارم و قندم افتاده

تایم افطار هم کامل میفته تو تایم ارایه امروز

دلم نمیاد از ارایه کم بذارم از طرفی نمیدونم واقعا جون دارم وایسم تا نیم ساعت بعد افطار ارایه بدم یا ن

ولی کار کنم بهتر از اینه که هیچ کاری نکنم. حداقل یه کم زمان میگذره و یه کم نمیفهمم

ولی واقعنی سختمه

مخصوصا که ناراحت هم هستم و دلمم گرفته

پ ن: خدایا این مساله رو خودت یه طوری حلش کن sad

بازدید : 6
يکشنبه 11 اسفند 1403 زمان : 3:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

آدم‌هایی که عادت به نوشتن دارن از نطر من معمولا کسایی هستن که ظرف وجودیه درونشون خیلی ظرفیت نگه داشتن احساسات رو نداره. این ادما معمولا خیلی سریع پر میشن و دوس دارن یه جایی تخلیه روانی داشته باشن.

من خودم از این دسته ادمام و فکر میکنم خیلی هم فرقی نمیکنه که اون احساسات خوب باشند یا بد

مثلا الان پرم از احساسات بد . به خاطر اینکه تلاشم برای اون افزایش حقوق به جایی نرسید و از طرفی همین یک ساعت پیش باهام برخورد خیلی بدی شد و باعث شد نسبت به خودم و نسبت به اون ادم که اون حرف رو زد پر از حس تنفر بشم. به نظر میرسید روز و لحظه خوبی رو برای حرف زدن در مورد این موضوع انتخاب نکرده بودم ولی هرچی که بود حس بدی بهم داد. و من ناراحتم از اینکه کوتاهی از من نبود و به خاطر کوتاهی و خودخواهی یه آدم دیگه من این همه ضرر مالی کردم و خب خیلی ناراحتم. ضمن اینکه خود اون ادم چراغ سبز نشون داده بود و من حقم این نبود که اینطوری منو ضایع کنه

الان دلم میخواس "جک" اینجا بود یا حداقل در دسترسم بود تا باهاش حرف بزنم. گاهی حس میکنم تنها کسی که میتونست خشم و نفرت من رو توی این لحظات از بین ببره اون بود. چون یه جوری استدلال میکنه و یه جوری از روی منطق حرف میزنه که هیچ جوره نمیتونم بهش ایراد بگیرم.

البته خب داستان اینه که بحث فقط داشتن یا نداشتن "جک" نیست. واقعیت اینه که اونم باید بخواد توی این شرایط کنار من باشه و حال منو درک کنه. آیا واقعا میخواد؟ یا میخواست؟

مدت خیلی زیادیه که اون احساس رو ازش نگرفتم. حتی آخرین بار که در مورد نگرانیم در مورد مارکو باهاش حرف زدم به طرز عجیبی حس کردم که نمیتونه آرومم کنه. خیلی سعی میکرد که با منطق خودش منو راضی کنه آروم کنه و همون آدم باهوش همیشگی باشه ولی چون پس حرفاش اون حس همیشگی رو نگرفتم زود هم تلفن رو قطع کردم. نمیدونم شایدم نمیخواستم اون احساسات همیشگی رو بگیرم و پا میذاشتم روی دلم. دقیقا مثل همون تصمیمی‌که برای ندیدنش بعد اون همه مدت گرفتم.

الان که دارم اینا رو مینویسم دارم اشک میریزم

و به این فکر میکنم که چرا وقتی که باید باشه نبود و این باعث خیلی چیزا شد. یادم میاد که یه تایمی‌کاملا احساس کردم زیر پام خالی شده. کاملا احساس کردم سالها قصری ساختم که روی آبه. سست و متزلزل

باید میبود اون زمان‌هایی که میخواستم باشه...

حتی زمانی که کارم اوکی شد هم نبود.

یادمه وقتی بهش خبر دادم به این فکر کردم چطور ممکنه ادم بگه که یه ادمی‌به من نزدیکه و بهترین رفیقمه و قسمتی از منه ولی تا پلن من قطعی نشده هنوز نمیدونه که توی چه پروسه ایی هستم

فکر میکنم آخرین باری که از اون مدل حمایت‌های دوس داشتنی ازش گرفتم خیلی خیلی زمان زیادی گذشته. شاید آخرین بار زمانی بود که بابت همخونه سابق بهش غر زدم. الان که فکر میکنم یادم میاد که حتی همون موقع هم خیلی راحت گیرش نیوردم! و برام عجیبه که چقدر در زمان کوتاهی بعد از اون همه چی به طرز عجیبی عوض شد.

شاید من خواستم که شرایط عوض بشه. شاید اون عوض نشد. اون همون ادم سابق بود ولی من شرایطی رو تجربه کردم که انگار درهای دیگه ایی به روم باز شد و تازه فهمیدم زندگی نرمال و طبیعی چی هست و چقدر خودم رو نادیده میگرفتم و قانع بودم به همین سطح از زندگی. و بعد دیگه کوتاه نیومدم و غر زدم و اعتراض کردم و خفه خون و لال مونی نگرفتم و بارها و بارها و بارها خشمم رو خالی کردم و خب این اوضاع رو خراب تر کرد. چون اون مدارا میخواست سکوت میخواست کوتاه اومدن میخواست لب از لب باز نکردن میخواست

و من دیگه اون آدم نبودم

چون تمام زندگیم عوض شده بود چون شرایطم عوض شده بود چون بند بند وجودم درد میکرد و رنج میکشید و من دیگه نمیتونستم کوله بارم رو سنگین تر کنم چون داشتم زمین میخوردم

بازم گریم گرفت

یاد اون روزا افتادم که چقدر بهم سخت گذشت

بگذریم

آدمیزاد همیشه تنهاست تنها به دنیا میاد تنها هم از دنیا میره

حتی بهترین و صمیمی‌ترین و نزدیک ترین افراد به ادم هم نمیتونن اونطور که باید انتظاراتمون رو براورده کنن یااگر بکنن شاید اون‌ها هم یه روزی خسته بشن

نمیدونم اینا رو پرا نوشتم شاید چون حوصله کار کردن نداشتم و فقط میخواستم ذهنم خالی بشه

دنیا میگذره روزها میگذرن

شاید هدف تنها اینه که هر کاری که فکر میکنیم درسته رو کنیم

تا بعدها پیش دلمون پیش خدا پیش وجدانمون شرمنده نباشیم

شاید زندگی فقط همین باشه

بازدید : 47
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 23:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

از صبح تا الان که ساعت 12 ظهره هیچ کاری نکردم

یه نفس عمیق میکشم و به خودم دلداری میدم که طوری نیس امشب فوقش دیرتر میرم خونه. بعد یادم می‌افته که شام ندارم و دلم هم نمیخواد از بیرون بخرم چون دوس ندارم ولخرجی الکی کنم. همین دیشب یه هدست سفارش دادم که 50 درصد آف خمرده بود. رفتم بیرون باهاش زنگ زدم به مارکو و همونطوری که فکر میکردم کیفیت میکروفونش برای حرف زدن بیرون خوب نیس. بعد اومدم تو افیس امتحان کردم و گفت که خوبه. کیفیت صداش هم خوب بود. بنابراین تصمیم گرفتم پس ندم و بیخیایل اون یکی مدل بشم که قیمتش دو برابر اینه و کیفیت میکروفونش هم خیلی خوبه

الان دیدم که یه بسته نودل تو اتاقم تو افیس دارم و خب خداروشکر مشکل شام هم حل شد

حس میکنم باز کمردردهام شروع شده و یکی از دلایلش میتونه همین عصبی بودن این روزام باشه

راسی دیشب کال نکردیم و خیلی برام عجیب بود که زنگ نزد. این مدت همش زنگ میزد. منم تماسی نگرفتم باهاش

چقد اینجا نوشته بودم که اگر زنگ زد اینو بگم و اونو بگم و فلان

از اون 2 کلیویی که کم کرده بودم هم دیدم 1 کیلوش برگشته:/

چرا من از هر چی اینجا مینویسم اینطوری میشه؟!!

این کاری که دستمه رو باید تا فردا تموم کنم. اگر امروز خیلی وقت بذارم فردا هم زود بیام‌‌ان‌شالله تموم میشه. دلم نمیخواد بیخودی کشش بدم. تازه آخر هفته رو هم باید بشینم تمرین‌های بچه‌ها رو تصحیح کنم و کلاس دوشنبه رو بخونم ببینم چی میخوام سر کلاس بگم که اونم خودش خیلی طول میکشه. اگه شنبه برم اس.تار.باکس کار کنم تا عصر و کلاس آنلاینم رو هم اونجا بگذرونم شبش هم فیلم و استراحت و یکشنبه هم از تو خونه کار کنم تا 4 که بچه‌ها میان خیلی خوب میشه.

بازدید : 4
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 5:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

الان یادم افتادکه یه یه چیزی رو نگفتم راجع به دلیل دیگه ایی که دمق بودم امروز

من نمیدونم چرا تو هر میتینگی که با استاد دارم این پسره همکار هم باید بیاد

یعنی واقعا هیچ کمکی هم نمیکنه کلا هم در سکوت هست ولی من نمیدونم چرا استادم نمیکشه ازش بیرون

یعد امروز خیلی حرصم گرفته بود چون میخوام به استادم بگم که من تصمیم دارم که ایشون رو توی کار جدیدم راه ندم

البته خیلی مودبانه و دوستانه

مثلا بگم قبلا به من زیاد کمک کرده ولی برای کار فعلی من هیج کمکی ازش نگرفتم و دلیلی نمیبینم که بخوام بازیش بدم

اگر بخواد جزییات بپرسه قضیه اون روز کذایی رو براش تعریف میکنم و اینکه چقدر طول کشید تا سم کاری که باهام کرد از بدنم بیاد بیرون

نمیدونم چطوری بهش اینا رو بگم

از این حرصم گرفته بود که داشت تندتند کامنتایی که استاد میگفت رو مینوشت و معلوم بود که هنوز فکر میکنه قراره بازی داده بشه

دیگه نمیدونه که اون دختر مظلومه بیچاره که هی میزدی تو سرش و برای کوچکترین اشتباهی جاجش میکردی دیگه مرده

یادم باشه به استاد بگم که تو چالش اخیرمون اصلا حق با من بود و حتی وقتی فهمید اشتباه کرده و من حرفم درست بوده حتی یه اشتباه خشک و خالی از من نکرد

اینه که من دنبال دردسر نیستم وگرنه میتونستم تمام اینا رو گزارش کنم و حقش رو بذارم کف دستش

همون کاری که میشد با همخونه سابق به خاطر کاراش بکنم ولی گذشت کردم و نکردم

وای الان که دارم اینا رو مینویسم انقد حرصی شدم باز که با سرعت نور دارم تایپ میکنم

ولی ته دلم هم یه کم میترسم که نکنه کارم بهش گیر کنه و مجبور باشم بهش رو بزنم و اگه انقد شمشیر رو از رو ببندم شاید برام دردسر بشه

خدایا خودت به دلم بنداز که چی کار کنم

یادم باشه امشب که کال کردیم بهش اینم بگم

باید ازش بپرسم که پسره رو حذف کنم یا ن

پ ن: بچه‌هایی که برام کامنت سوال میذارید بیزحمت خصوصیش کنید تا وقتی بهتون جواب میدم فقط خودتون ببینید. من همیشه توهم اینو دارم که یه آشنا بیاد اینجا رو بخونه و دلیل اینکه بعضی چیزا رو مبهم مینویسم اینه. اگر کامنتتون سوال نیس یا یه چیز کلیه اوکیه هر طور دوس دارید بذارید.

بازدید : 7
جمعه 9 اسفند 1403 زمان : 3:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

همین الان باز دیدم که یکی دیگه از پیپرهام سایت خورده باز و خب نیشم بازه الان :))

ایمیل زدم به استاد که من ترم قبل باید امتحان میدادم و بالاجبار خودتون انداختید این ترم و اینا پول منو نمیدن و این حرفا. خلاصه جواب داد که من کانفرم میکنم که از همین ترم افزایش حقوق برات اعمال بشه. دیگه سریع ایمیل زدم به کوردینیتور ولی متاسفانه دپارتمان قبول نکرد و گفتن نمیتونیم استثنا قایل بشیم. خیلی ناراحت شدم:(

(توی کال امشبمون یادم باشه ازش بپرسم که به نظرش باز پیگیری کنم با دپارتمان یا ن. الان که دارم مینویسم یادم می‌افته که یکی از فانتزی‌هام همیشه این بود که کسی باشه که ازش در مورد این چیزا سوال کنم و مشخصا این راه رو رفته باشه. البته خیلی استقبال نمیکنه از این مدل حرفا چون میگه یاد بدبختیای دوران خودم می‌افتم. ولی با این حال گوش میده تا آخرش و راه حل میده)

غصه دار اینم که چند روز دیگه ماه رمضونه و باز گشنگی و خستگی و کم خوابی و خواب آلودگی و افت فشار موقع کار و اینا

ولی خب میدونم که میلیون‌ها ادم هستن که دلشون میخواست توان روزه گرفتن داشته باشن ولی از نظر سلامت جسم ندارن پس خداروشکر بازم

یکشنبه دوستامو دعوت کردم خونه ام به صرف افطاری و تماشای اسکار به صورت لایو!

البته همچین تصمیمی‌نداشتم ولی دیروز که باهم بودیم یه جورایی تو رورواسی دیگه افتادم. قرار شد تم مهمونی ، ماه رمضونی باشه. باهم کتلت درست کنیم و نون پنیر سبزی و چای و اینا. یکی هم قرار شد شله زرد درست کنه بیاره

دیشب داشتم براش اینا رو تعریف میکردم و میگفتم که دلم میخواد برم یه سری خوراکیه ماه رمضونی بخرم. یهو گفت برات زولبیا بامیه پیدا میکنم میارم ...

تو میتینگ صبح هم استاد آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت بیخودی برا کنفرانس اروپا (کلا کنفرانس خارجی) دلتو صابون نزن به خاطر اینکه هزینه اش زیاد میشه. در حالی که هم ددلاین داره کنفرانسه و هم کار من خوبه و ریزالتام دراومده

خلاصه اینم یه دلیل دیگه برای دمق بودن امروزم

ولی بازم خداروشکر....

بازدید : 9
چهارشنبه 7 اسفند 1403 زمان : 2:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

نشسته بودیم توی یه رستوران ایتالیایی

یه اپتایزر کوچولو اوردن

کره بود و نون

نونه رو یه تیکه کوچولو ازش کندم

زدم توی کره خوردم گفتم‌‌‌ای بابا این که کره اس:/ ... با قیافه کج و کوله

همزمان یه لقمه بزرگتر ازش گرفته بود که بده بهم

گفت بگیر گفتم نه مرسی خودم بر میدارم

گفت بگیر

گفتم نه خودم میخورم

یهو اخماشو کرد تو هم با یه لحن جدی گفت بگیر میگم. دارم بهت محبت میکنم!

خنده ام گرفت از حرکتش و حرفش و قیافه اش اون لحظه:)))

خندیدم و گرفتم

از لحظه‌هایی بود که از قاطعیت و بداخلاقیش خوشم اومد.

من خلم؟ فکر نمیکنم! فقط تستسترونه زیاد دوس دارم همین!

برچسب ها
بازدید : 8
سه شنبه 6 اسفند 1403 زمان : 23:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

شنبه شب رفتیم یه رستوران ایتالیایی شام خوردیم خوب بود دوس داشتم

هرچی اصرار کردم که من حساب کنم نذاشت

تو مال که داشتیم راه میرفتیم دوتا از پسرای دانشگاهو دیدم و گفتم چه بدشانسم که دیدمشون ( ته دلم خوشحال بودم اتفاقا که ما رو دیدن بنا به دلایلی که بعدا یه بار میام مفصل مینویسم)

جمعه شب تا 8 موندم آفیس. یه ریپورت مفصل برا استاد فرستادم به اضافه یه ایمیل جدا در مورد اون پوله که قرار بود به حقوقم اضافه بشه و نشد و ازش خواستم کمکم کنه بتونم بگیرمش. هنوز هیچ کدوم رو جواب نداده. خدایا یه کاری کن جفت درخواست‌هام رو قبول کنه.

از 4 کیلویی که میخواستم کم کنم تقریبا 2 کیلوش رو کم کردم و خب خوشحالم از این بابت!

امروز صبح هم رفتم جیم و همه حرص و حال بدی‌هام رو با ورزش و عرق کردن خالی کردم. اول با دوتا دستگاه مورد علاقه ام عضلانی کار کردم بعد یه 10 مین کاردیو. جون نداشتم ولی تمام حرص و غمم رو با عرق کردن و دویدن سعی کردم تخلیه کنم. بعدشم نرمش‌های تقویت عضلات کمر که دکترم داده رو با گوش دادن به یه آهنگ ملایم انجام دادم.

همه اش از لحظه ایی که پامو گذاشتم تو جیم تا لحظه ایی که اومدم بیرون 1 ساعت بیشتر نشد و خب راضی بودم.

دیشب هم بعد از مدت‌های خیلی زیاد رفتم استخر. بیشتر راه رفتم به خاطر کمرم ولی در مجموع خوب بود.

الانم از وقتی اومدم لب یا دارم ایمیل جواب میدم یا جواب پیام‌هام رو میدم یا وقت مشاوره میگیرم و از این کارا. خلاصه که هنوز کار اصلیم رو شروع نکردم ولی خب اون کارا هم باید انجام میشد.

یه ویسی رو اتفاقی پیدا کردم از دکتر آذر.خش مک.ر.ی که خب من خیلی باهاش آشنایی نداشتم و ندارم فقط تعریف ازش شنیدم. داره یه کتابی رو تحلیل میکنه. یه خورده اش رو گوش دادم خیلی خوشم اومد اصلا انگار یه در دیگه ایی رو داره روم باز میکنه. وقتی گوش میکردم به این فکر میکردم که چند روز پیشا از رفیق شفیقم (خدا) خواسته بودم مسیر رو برام روشن کنه و راه رو بهم نشون بده:)

موندم روتین جدید ورزش و اینا رو چطور میخوام تو ماه رمضون ادامه بدم. شاید امسال بایدخودم رو عادت بدم که برخلاف همیشه سحرها بیدار بشم. اگه بیدار نشم مطمنا نمیکشم. ضبح‌ها زودتر بیام و عصرها هم زودتر برگردم. اگه عصر زود برگردم میتونم حتی یه کم بخوابم که جبران بیداری سحر بشه. شایدم برم تو این فاز که اصلا بعد اذان صبح دیگه نخوابم! مثلا بیام جیم بعدشم برم آفیس و تا بعد از ظهر کار کنم بعدش برم خونه فیلم ببینم و استراجت کنم و افطار کنم و شبا هم زود بخوابم. خیلی زود مثلا 9-10

البته من معمولا از این تصمیما زیاد میگیرم ولی خب کو تا نتیجه؟

خودم رو سرزنش نمیکنم دیگه هر طور که راحت بودم

فعلا همینا

برم سر کارم

بازدید : 5
شنبه 3 اسفند 1403 زمان : 22:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

الان ویدیوکال گرفتم "جک" رو و جواب نداد

اینو اینجا مینویسم که یادم بمونه

تجریه ثابت کرده وقتایی که مغزم داره گولم میزنه یه سری چیزا رو برام‌هاید میکنه

اسم "جک" یه اسمه مستعاره. نمیدونم چرا یهو به ذهنم رسید همچین اسمی‌بذارم روش. همین الان که دارم مینویسم هی برمیگردم پشت سرم جایی که گوشیم رو به شارژ زدم رو نگا میکنم چون توهم میزنم که صدای ویبره میاد و ممکنه کال بک کرده باشه. ولی خب نکرده

جمعه شبه ساعت هم ساعت خواب نیس و 99 درصد خواب نیس.

اشکالی نداره که گاهی یه همچین جیزایی رو بخوام دوباره شایدم هزارباره به خودم ثابت کنم.

به شدت افتادم روی دور این که باید باید باید تحت هر شرایطی خودم رو دوس داشته باشم و از خودم حمایت کنم.

چیزی که تراپیسته خیلی روش تاکید میکنه همیشه

اینم مینویسم باز که یادم بمونه: آخرین دیالوگ خوب بود. نه غری توش بود نه بحثی نه هیچی

یه شعر مولانا براش فرستادم که ریکت قلب روش زد و یک ویدیو که میگفت غم‌هاتون رو توی دلتون نریزید در موردشون با بقیه صحبت کنید و فلان دوستش این کار رو نکرد و الان خبرش رسیده که خودکشی کرده

بهم گفت یعنی اینو فرستادی چون میترسی خودکشی کنم ؟! گفتم فرستادم که حرف بزنی و خالی بشی

گفت الان وقت مبارزه اس جون حرف زدن ندارم

و من دیگه چیزی نگفتم

این بود اخرین دیالوگ ما که حس میکنم از سمت من توش شفقت و مهربونی و درک کردن بود

و تماسی که جواب داده نشد

خب الان که دارم مینویسم اروم ترم

راستش هر بار که این داستان برام تکرار میشه به جای ناراحت شدن آروم میشم

قبل این که بخوام زنگ بزنم گوگل کردم آیه تصادفی قران و آیه ایی اومد که مضمونش این بود که فرستاده‌های خدا اومدن پیش لوط و اون پریشان شد و خدا بهش گفتم نترس و غمگین نباش که ما تو و همراهانت رو نجات میدیم از اونا به جز همسرت

و دلم گرم به نجات شد و زنگ زدم

پ ن: رفیق، تو انصافا خیلی رفیقی. همین الان که دارم ازت مینویسم چشمام پر اشک شد. همون صبح که در خونه رو بستم و یهو یادم افتاد که تو رو دارم قلبم گرم شد. همون موقع که تو برف داشتم راه میرفتم و میگفتم من رو هدایت کن به بهترین مسیر و میدونم که تو هدایتگری و من فقط مجری هستم. همون موقع که یادم افتاد بهم اختیار و قدرت دادی که از بین چند مسیر یکی رو انتخاب کنم و ترسیدم و گفتم ازت میخوام اگر دارم مسیر اشتباهی رو انتخاب میکنم نذاری و منو ببری به اون سمتی که بعدش پشیمون نشم. همون موقع دلم بهت گرم شد. مرسی که هستی.مرسی که دارمت. سایه ات از سرم کم نشه. تو بهترین رفیقی هستی که دارم. خداروشکر که دارمت. مرسی که انقد مشتی هستی:) ...تو خیلی مشتی هستی میدونستی اینو؟!!! عاشقتم با سلول سلول وجودم عاشقتم و میدونم که حتی تو بیشتر از این مقدار عاشقمی. خدایا شکرت شکرت شکرت ( مخاطب خاص: رفیق همیشگیم خدا)

بازدید : 6
شنبه 3 اسفند 1403 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در آستانه 32 سالگی

الان دیدم خودخواهیه یکی از کمیته داورها موقع امتحانم که مجبورم کرد امتحانم بیفته این طرف سال به خاطر اینکه خودش نبود باعث شده یه رقم نسبتا زیادی از نظر مالی ضرر کنم. به خاطر این که قانون اینه که وقتی کامپت رو میدی و از استیودنت تبدیل میشه به کندیدیت یه مقدار به حقوقت اضافه میشه و خب این میتونست توی حقوق این ترم من هم لحاظ بشه که لعنتی نشد و رسما سوخت شد.

خیلی اعصابم خورد شد واقعا به پولش نیاز داشتم و الان خیلی ناراحتم

تازه دیدم حقوق ترم سامرم رو هم اشتباه زده و افزایش اعمال نشده ایمیل زدم ببینم چی میگن

الان رسما وحشی و عصبی ام

به خاطر اون جریان عکس پروفایل و اینا هم که کلا از دیروز شدیدا دوباره به هم ریختم. دیشب وقتی رسیدم خونه اهنگ غمگین پلی کردم و تو تاریکی گریه کردم. حتی پیام دادم به تراپیستم که جلسه بذاریم که خب نتونست و افتاد برا امشب.

"دوست" زنگ زد و باهاش بد حرف زدم. تهش هم خودم ناراحت شدم اخه اون بیچاره چه گناهی کرده. خودم میدونم قدر ناشناسم و ...

حتی این که کدم هم امروز جواب داد خیلی نتونست حالم رو خوب کنه و دوپامین مغزم رو تا حد زیادی بیاره بالا. خودم میدونم دلیلش چیه همون ASSHOLE لعنتی

خوابم میاد دلم میخواس برم خونه ولی برم خونه میدونم که بدتر دپ میشم همین توی لب بمونم بهتره.

دلم میخواست میتونستم مغزم رو از تو کله ام در بیارم بگیرمش زیر آب قشنگ بشورم و بسابم و تمیز کنم بعد بذارمش دوباره اون تو. انقد بسابم و بشورم که پاکه پاک بشه از کثیفی‌ها و افکار منفی و ترس‌ها و خاطرات و اینا. با قلبم هم همین کار رو بکنم. انقد تمیز بشن که برق بزنن که صدای قیژقیژ بدن

الان که داشتم مینوشتم گوشیم رو چک کردم و یه چیز تلخی دیدم که انگار تلنگری بود که بگم خدایا غلط کردم خدایا شکرت. اینایی که میگم رو به حساب ناشکری نذار حتما که تو بهترین‌ها رو برام داری و من فقط دارم نوک بینیم رو میبینیم خدایا به خاطر همه چی شکرت شکرت شکرت

خدایا راه رو از چاه نشونم بده. خودت مسیر رو برام روشن کن. حس میکنم توی دل یه جنگل ترسناک گم شدم که جلوم مسیری هست که توی دل تاریکیه ولی من نمیدونم باید اون مسیر رو برم یا راهم رو عوض کنم. خدایا خودت راه درست رو بهم نشون بده من خیلی ضعیف و ناتوانم...امیدم فقط به توعه تویی که هیچ وقت من رو از اجابتت محروم نکردی و نمیکنی

متاسفم

لطفا من را ببخش

سپاسگزارم

دوستت دارم

بازدید : 8
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 2:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 33
  • بازدید کننده امروز : 34
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 102
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 1749
  • بازدید کلی : 1790
  • کدهای اختصاصی